سفر به مشهد ۷

با سلام

شرمنده از اینکه خیلی وقته آپ نکردم. سرم بدجور شلوغ بود. تا حالا اصلا وقت نکردم با دوچرخه جایی برم. نمی دونم چرا برنامه هام جور درنمی یاد. از اونجایی که تنها موندم و کسی نیست که باهام همراهی بکنه حس و حال سفر با دوچرخه هم پریده. با وحید قصد انجام یه سفر خارجی به مقصد ترکیه، سوریه رو داشتیم که فعلا از نظر مالی اسپانسری نیست که حمایت بکنه. امیدمون به خداست تا ببینیم چی میشه

و حالا ادامه سفر:

داریم رکاب می زنیم(1386/5/20):

روز پنجمه و دیشب تو شهرستان نور بودیم. صبح هوا کمی ابری بود که احتمال بارندگی می دادیم. صبح ساعت 7:30 بود که حرکت کردیم. رکاب می زدیم و از مناظر زیبا لذت می بردیم. حدود 50 کیلومتر رفته بودیم که رسیدیم به فریدونکنار. یه نانوایی نان فانتزی دیدیم. پس تصمیم گرفتیم یه صبحانه توپ بخوریم. چی بخوریم چی نخوریم که تصمیم گرفتیم املت سوسیس بخوریم. پس من رفتم تخم مرغ و سوسیس گرفتم و وحید هم دو تا نون باگت داغ گرفت. دنبال جا بودیم که یه جای خوب مقابل بیمارستان امام خمینی شهرستان فریدونکنار پیدا کردیم. بساط صبحانه را پهن کردیم. با اجاق گاز مسافرتی وحید و تابه اش شروع به آشپزی کردیم. وای که چه صبحانه ای. جاتون خالی دلی از عزا درآوردیم. هوا هم آفتابی شده بود. یه ساعتی همونجا اتراق کردیم. بعد بساط رو جمع کردیم و شروع به رکاب زدن کردیم.ساعت 13 بود که پلیس راه بابلسر ثبت ساعت کردم. بعد از اون حدود 35 کیلومتر تا قائمشهر راه بود. هوا دوباره ابری شده بود. تا قائمشهر رکاب زدیم. همین که وارد شهر شدیم بارون شروع شد. چه بارونی!!!

سریعا داخل یه پمپ بنزین پناه گرفتیم. رگبار که تموم شد شروع به حرکت کردیم ولی چند متری بیشتر نرفته بودیم که مه غلیظی همه جا رو گرفت. دو متر جلوترمون رو نمی تونستیم ببینیم. ناچارا دوباره توقف کردیم. تو این فرصت یه ساقه طلایی و دلستر گرفتیم تا سرمون گرم بشه مه که برطرف شد شروع به رکاب زدن کردیم. هوا همچنان ابری بود و احتمال بارش دوباره می رفت. با آبی که رو سطح خیابونا مونده بود، همه چیزمون بهم ریخت. مثل اینکه فرو رفته باشیم تو گِل!!!

خلاصه تند تند رکاب می زدیم که:

1- زیر بارون نمونیم!

2- از اونجایی که ساعت حدود 5 شده بود و جاده بد جور شلوغ شده بود و تا ساری 20 کیلومتری فاصله داشتیم می خواستیم که زودتر به جایی که براش نامه از تربیت بدنی! داشتیم، برسیم.

بله آخر سر رسیدیم ساری. پس از کلی گشتن و پرس و جو تربیت بدنی ساری رو یافتیم. رفتیم جلوی درش و دیدیم که انگار برنامه ای دارن. بله جشنواره ورزشی بود. با هزار مصیبت رفتیم داخل به سمت خوابگاه های ورزشکاران. نامه مخصوص تربیت بدنی ساری رو پیدا کردم و دادم به وحید. وحید رفت داخل و بعد از حدود نیم ساعت برگشت و گفت: جا نمی دن!

دوباره منم با وحید رفتم داخل و مسئول مربوطه گفت که اولا اتاق خالی نداریم به خاطر جشنواره ورزشی ثانیا شما ورزشکار حساب نمی شید!!!!!!!!!!!!!

ما هم با اجازتون چند تا گل واژه نثار اموات رفتگانشون کردیم و خارج شدیم.

اعصابمون کلی بهم ریخت. برنامه ریزی مون بهم خورد. خوب چیکار می تونستیم بکنیم. مایوسانه به دنبال جایی برای شب مانی، رفتیم و رفتیم تا به پارکی رسیدیم. تصمیم گرفتیم شب رو همونجا بمونیم. پس داخل پارک شدیم و کمی اونورتر از دکه پلیس بساطمون رو پهن کردیم و چادرمون رو برپا کردیم. برای شام میلی نداشتیم. من گفتم برم به سوپرمارکت ببینم چی می تونم پیدا کنم. که همونجا هوس چیپس و ماست کردم. پس گرفتم و آوردم و با استقبال وحید هم مواجه شدم و کمی از اون خوردیم و دراز کشیدیم.

من احساس کردم که انگار سرما خوردم. رفتم داخل چادر و درشم بستم تا بلکه عرق کنم و خوب بشم. فقط نیم ساعتی تونستم گرمای داخل چادر رو تحمل کنم. خلاصه همون نیم ساعت حال منو خوب کرد. ساعت شده بود 10-9 شب و ما هم تصمیم گرفتیم بخوابیم.

صدای بچه ها رو می شنیدم که به پدر و مادراشون می گفتن: اِ مامان یا بابا این چادر رو ببین چقدر کوچولوئه!


فعلا بسه

بقیه اش برای بعد