سفر به مشهد ۹

با سلام خدمت تمامی دوستانی که با نظراتشون من رو شرمنده می کنن

بی هیچ حرفی بریم سراغ ادامه سفرنامه:

داریم رکاب می زنیم (1386/5/22):

شب قبل رو داخل پارکی در شهر گرگان خوابیدیم. بنابه گفته نگهبان پارک صبح قرار بود مدیریت پارک بیاد و ما باید زود جور و پلاسمون رو جمع می کردیم. شب به علت گرمی هوا چادر نزدیم. پس کارمون راحتتر بود. ساعت هفت بود که با بیدار شدن من چیما هم بلند شد و آقا وحید رو هم بیدار کردیم.

شروع کردیم به سامان دادن به وسایلمون و بستن خورجین ها. یه ساعتی مشغول بودیم. بالاخره کارمون تموم شد. از مدیریت پارک هم خبری نشد!!!

همونجا قبل اینکه حرکت بکنیم با چیما دو سه تا عکس گرفتیم. بعد چیما آبمیوه و شیر شکلاتی رو که شب قبل گرفته بود، تعارف کرد و ما هم دستشو رد نکردیم، گفتیم شاید ناراحت بشه!

خلاصه خوردیم و راه افتادیم. طبق معمول شهر خلوت بود. رکاب زنان از شهر خارج شدیم. داشتیم می رفتیم که دو تا دوچرخه سوار پیداشون شد. صحبت کنان رفتیم تا جنگل قرق.

اونجا کمی ایستادیم و از دوچرخه سوارا خداحافظی کردیم و دوباره راه افتادیم. رسیدیم به علی آباد کتول و اونجا صبحانه رو خوردیم. من و وحید پنیر خوردیم و چیما کلوچه!

خلاصه چون جاده کفی بود بدون هیچ مکثی فقط رکاب می زدیم. رفتیم و رفتیم تا ساعت 13:20 بود که تو پلیس راه آزادشهر ثبت ساعت کردم. چند دقیقه ای تو پلیس راه توقف کردیم و از وضعیت جاده پرسیدیم که بهمون گفتن تا چند روز قبل جاده به علت احتمال سیل بسته بود و اگه اون موقع می رسیدیم باید از سه راه آزادشهر به طرف دامغان می رفتیم که مسیری کویری تشریف دارن. خوشبختانه جاده باز بود و ما می تونستیم از راه جاده های شمال به راهمون ادامه بدیم.

کمی داخل آزادشهر استراحت کردیم و آبی خوردیم و دوباره به راهمون ادامه دادیم. با اینکه داخل شهر آب خنک خورده بودیم (سؤتفاهم نشه) ولی به علت گرمی هوا زودتر از اونکه فکرشو می کردیم تشنه شدیم. کنار یه جالیز دیدیم دارن هندونه می فروشن. چیما هم با دیدن هندونه همش می گفت: واترمِلون(Watermelon) یعنی هندونه. خوب یه دونه گرفتیمو زیر درختای کنار جالیز نشستیمو خوردیم. جاتون خالی بعدش دراز کشیدیم. وای که چه حالی می داد. ولی بیشتر از چند دقیقه نشد که به اصرار چیما بلند شدیم. رکاب زدیم تا ساعت 16:27 پلیس راه مینودشت برای ثبت ساعت ایستادیم.  وحید و چیما رفتن به یه بقالی و منم رفتم تا برگه رو مهر کنم. وقتی برگشتم تو دست وحید سه تا نوشابه خانواده با سه تا بیسکویت بزرگ سالمین دیدم. ازش پرسیدم اینا چیه؟ چه خبره؟ وحیدم گفت که چیما گرفته!

خلاصه تو سایه یه تک درخت کمی اون طرفتر از پلیس راه نشستیم و شروع کردیم به خوردن. من و وحید تا نصفه تونستیم از نوشابه هامون بخوریم و فقط یه بسته بیسکویت رو باز کردیم. ولی چیما هم بیسکویت و هم نوشابه خانواده رو تا ته خورد!!!

بعد اون بلند شدیم و رکاب زدیم. می خواستیم اگه بشه شب رو تو پارک ملی گلستان بخوابیم. از دو نفر هم پرسیدیم که چقدر تا پارک ملی مونده که جواب دادن چند کیلومتری بیشتر نیست. ما هم به این امید هی رکاب زدیم. هی رکاب زدیم. هوا کم کم داشت تاریک می شد.

کنار یه مزرعه بزرگ آفتابگردان هم ایستادیم و چند تا عکس انداختیم. چند تا بچه روستایی اومدن پیش ما و فقط نگاه می کردن.

به راه افتادیم و رفتیم، ولی هوا دیگه طوری تاریک شده بود که نور چراغ ماشینا چشم رو کور می کرد.

 اولین باری بود که شب تو جاده رکاب می زدیم. چراغامون رو روشن کرده بودیم ولی باز محض احتیاط با شانه خاکی حرکت می کردیم. نیم ساعتی رو سنگ و کلوخ خاک رکاب زدیم تا به یه روستا رسیدیم. کنار جاده یه کبابی بود. رفتیم تا بپرسیم که آیا می تونیم بریم پارک ملی یا نه؟

صاحب کبابی یه پیرمرد با مرام بود که گفت: کی به شما گفته که برید پارک ملی؟ اونجا سیل اومده و به هیچ کس اجازه ورود نمی دن! در ضمن تا پارک حدود 20 کیلومتری راه مونده!

خلاصه نشتیم تا فکری بکنیم و چون وقت شام هم بود سفارش کباب دادیم تا بلکه بشه با شکم پر بهتر فکر کرد

شام رو خوردیم و به پیرمرد گفتیم اگه اجازه بده شب جلوی مغازش چادر بزنیم که گفت: اصلا بیاید داخل منزل و اتاق هست و این حرفا، که ما قبول نکردیم بیشتر از این زحمت بدیم. 

چادرامون رو برپا کردیم و داشتیم دوچرخه ها رو می بستیم به درخت که پیرمرد اومد و گفت: خودتون که نمیاید داخل لااقل دوچرخه هاتون رو بیارید بذارید داخل حیاط و ما هم قبول کردیم

رفتیم داخل چادر هامون و چند دقیقه بعد .... (خُر  پُف  خُر  پُف)


با اجازه سروران گرام

بقیه اش برای بعد

نظرات 4 + ارسال نظر
حامد پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 23:24 http://lovefal.blogsky.com

فقط می تونم بگم خسته نباشید
اگه خوابتون تموم شد از وب منم دیدن کنید

رضا جمعه 4 تیر 1389 ساعت 02:35

سلام کمال جون خیلی توژ بود مرسی داداش . زحمت کشیدی .
{ چیما هم بیسکویت و هم نوشابه خانواده رو تا ته خورد!!! }
جالب بود :d

منتظر بقیش هستیم

خواهش می کنم
خوشحالم که خوشتون اومده

مریم شنبه 5 تیر 1389 ساعت 01:22

سلام کمال عالی بود مرسی منم با رضا در مورد اون تیکه چیما موافقم

سلام
ممنون

آرش یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 16:43

مگه ورزشکار نوشابه می خوره؟

بله چرا که نه
از اونجایی که در ورزش ها آب بدن کم میشه و در ورزش دوچرخه سواری این از دست دادن آب بیشتر و شدیدتر است. حال برای تامین آب از دست رفته بدن به هر طریق ممکن باید اقدام کرد. البته آب ساده بهترین گزینه است ولی در بعضی مواقع با مصرف زیاد آب حالت بیزاری به آدم دست میده. در این حال می توان با نوشابه و آبمیوه این بیزاری رو برطرف کرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد